رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 2


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 54
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 88
:: بازدید ماه : 1145
:: بازدید سال : 10591
:: بازدید کلی : 118801

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 2
پنج شنبه 16 مهر 1394 ساعت 16:56 | بازدید : 490 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

تشریف بیارین اینجا ٣٦ -باشه ، حتما ، صبح ؟ -اگه امکان داره حدوداي ظهر باشه ممنون می شم ! -چشم ، دیگه کاري با من ندارین ؟ سري تکون داد و گفت -می تونین تشریف ببرین خداحافظی کردم و ازش جدا شدم و رفتم . امیدوار بودم تا دوروز دیگه همه چی تموم شه و منم بتونم یه نفس آسوده بکشم.تا به حال تو این همه استرس نبودم ! تو این دوروز تقریبا هیچ اتفاقی نیوفتاد و هیچ چیز مشکوك نگران کننده اي نبود جز گیراي سه پیچ رحیمی ، اما خب سعیم بر این بود به این اعجوبه حرف بدي نزنم تا پاچه مو نگیره .امروز باز مجبور بودم براي گرفتن مرخصی پیشش برم -کجا میري سپیده ؟ برگشتم و به تارا نگاه کردم -پیش رحیمی با تعجب نگام می کرد که گفتم -مرخصی میخوام تارا با شیطنت گفت -این چند مدت خیلی مرخصی میگیریا !! نکنه خبریه ؟ چشم غره اي بهش رفتم و گفتم -تو هم عجب فکراي مزخرفی تو سرت هستا ، نه بابا خبر کجا بود ! دیگه نموندم که چی میگه ، ازجام بلند شدم و به سمت میز رحیمی رفتم -سلام ، این برگه مرخصیمه اگه ممکن امضا کنید! نگاهی به برگه انداخت و امضا کرد ،دهنم وا مونده بو د،معلوم بود امروز حالش بهتر از روزاي دیگه ست ،منم به پرو بالش نپیچیدم و کاغذ و سریع برداشتم و رفتم سمت باجه ، از تارا خداحافظی سرسري کردم و از بانک بیرون زدم ، از این رحیمی هر چیزي بر میومد ،هر آن امکان داشت که بیاد و بگه نرو . ٣٧ خیلی دوست داشتم زودتر برم و از سرگرد بپرسم چی شد ؟ خیلی هم می ترسیدم که نکنه یکی منو بشناسه ، کاري کرده باشم که یادم نیاد ،واسه همین استرسم بیشتر شد!قدم تو اداره که گذاشتم ، خیلی آروم حرکت کردم ، یه جورایی از اومدنم به اونجا پشیمون شده بودم ولی چاره چی بود ؟ سمت اتاق مسیحا رفتم ،به سربازي که دم اتاقش بود گفتم که کی هستم ، رفت داخل و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت که می تونم برم داخل داخل که شدم ، مسیحا فقط اونجا بود ،خیلیدوست داشتم سلیمی هم باشه ، نمیدونستم چرا اینقدر از مسیحا می ترسم . -سلام -سلام خانم فخرایی ، بفرمایید بشینید رو نزدیک ترین صندلی نشستم ، جرئت سوال پرسیدن نداشتم و این مسیحا هم که حرفی نمیزد ، بعد چند دقیقه در زده شد و سلیمی و یه سرباز و یه مرد دیگه اومدن داخل، سرباز احترامی گذاشت و رفت ، بلند شدم و به سلیمی سلام کردم که با دست بهم گفت که بشینم ، سلیمی رو به روم نشست و اون مرد هم کنارش نشست مسیحا هم اومد رو صندلی کناریم نشست ورو به مرد گفت -آقاي مرادي این خانم بودن درسته ؟ مرادي سري تکون داد و مسیحا رو به من گفت -قیافه ي این آقا براتون آشنا نیست ؟ دوباره نگاهی به مرادي کردم ، حس می کردم یه جا دیدمش اما کجاشو نمی دونم -آشناست سلیمی سریع گفت -یعنی می دونین کیه ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -نه سلیمی به صندلیش تکیه داد که مسیحا گفت -یه بار دیگه چیزایی رو که به ما گفتی براي خانم تعریف کن مرادي نگاهی به من انداخت و بعدش گفت ٣٨ -این خانم تو مهمونی امیر علی بود ، ازش خوشم اومد ، به امیرعلی گفتم برام جورش کنه اما اون گفت دوست مهتابه و به اون ربطی ندارا خیلی دوست دارم خودم برم و باهاش حرف بزنم ، زیاد تو مهمونی نموند ، نمیدونم چرا ؟! بعد یه ساعتی که بود ، از مهمونی بیرون رفت ، دوباره از امیر علی سراغشو گرفتم اما اون گفت که نمی دونه کجاست ؟! دختراي زیادي دوروبرم بودن اما نمی دونم چرا جذب این خانم شده بودم !! صحبتشو قطع کرد ، با حرص بهش نگاه می کردم ، حالا مطمئن شدم تو همون مهمونی کذایی دیدمش ، یه بار چشمم بهش خورده بود ، پسره ي ایکبیري ، جذبم شده بود ! اگه جاش بود همینجا یه سیلی نثارش می کردم . مسیحا رو به مرادي گفت -ادامه ؟ ادامه ؟ مگه ادامه هم داره ؟ !! منتظر نگاش کردم ، اونم در حالی که به من زل زده بود ادامه داد -حدوداي 12 شب بود ، دقیق یادم نیست ،رفته بودم تو حیاط تا سیگار بکشم ،یه کمم سرم از سروصداي زیاد اونجا درد گرفته بود !یهو متوجه شدم ،یکی از طبقه دوم داره پایین میاد !از پنجره طبقه دوم ،با تعجب داشتم نگاش می کردم که اومد پایین و یه کم جلوتر از من رو زمین افتاد ، فهمیدم دختره ، رفتم سمتش تا کمکش کنم اما تا دیدمش تعجب کردم همین خانم بود ،منو پس زد و فرار کرد خیلی هم سریع میدویید ،دنبالش رفتم و چند برم صداش کردم اما اون بدون توجه به من رفت . با تعجب داشتم به این مرادي نگاه می کردم ، یعنی من از طبقه 2 اومده بودم پایین ؟ چرا یادم نمیاد ؟ سلیمی رو به من گفت -حرفاي آقاي مرادي رو قبول دارین ؟ بهش نگهی کردم ، هیچی یادم نیست ، جز سردرد و خوشم نیومدن از مهمونی رو رفتن به اتاقم -نه ، یعنی یادم نمیاد مرادي رسیع گفت -من مطمئنم سرگرد خودش بود مسیحا از رو صندلی بلند شد و رو به مرادي گفت -فعلا از شهر خارج نشین ، ممکنه بازم ازتون بخوایم که تشریف بیارید پس در دسترس باشین مرادي سري تکون داد و مسیحا سربازي رو صدا کرد و اونم با مرادي رفتن بیرون . ٣٩ مسیحا رو به من گفت -هیچ چیزي یادتون نیومد -نه ، فقط اینکه من این آقا رو تو مهمونی دیده بودم ، ولی اینکه از طبقه دوم پریدم پایین و فرار کردم و اصلا یادم نیست -خوبه ، هنوز با یکی دیگه از کسایی که تو مهونی بودن حرف نزدیم ، تشریف داشته باشین تا ما ازشون بازجویی کنیم و بعدش میتونین تشریف ببرین سري تکون دادم که گفت -همین جا بمونید ما برمیگردیم . سلیمی و مسیحا از اتاق بیرون رفتن و منو با کلی سوال تنها گذاشتن حدود نیم ساعتی تو اتاق بودم حوصله م دیگه واقعا سر رفته بود !یه کم تو اتاق راه رفتم اما دیدم نه خبري نیست از بیکاري واقعا متنفر بودم ، گوشیمم دستم نبود تا یه کم با اون ور برم.توهمین فکرا بودم که در اتاق زده شد و سلیمی وارد شد -خانم فخرایی تشریف بیارید کیفمو برداشتم و با سلیمی از اتاق بیرون رفتم ،به طبقه اول و به انتهاترین اتاق اونجا رفتیم .فک کنم اتاق بازجویی بود چون از این شیشه ها داشت که متهما نمی تونستن پشتشو ببینن ، سلیمی رو به من گفت -شما این آقا رو می شناسین ؟ یه کم دقیق شدم روش ، یه پسر حدود 29-28 ساله که موهاش یه کم بلند بود و صورت کشیده اي داشت ! خیلی هم خوشتیپ بود یه کت تک طوسی با یه شلوار کتون مشکی پوشیده بود ، مطمئن بودم یه جایی دیدمش -خیلی آشناست سلیمی برگشت سمتمو گفت -کجا دیدینش ؟ سرمو تکون دادم -نمی دونم مسیحا داشت باهاش حرف می زد ! -ما بهش مشکوکیم ٤٠ برگشتم سمت سلیمی ، سوالی نگاش کردم -یه چیزي رو داره مخفی می کنه ، میگه فقط شما رو فقط تو مهمونی دیده ،شما واقعا یادتون نمیاد ؟ کمی به مغزم فشار آوردم ،اما هیچی به هیچی ..ناامید سري تکون دادم ،سلیمی رو به سربازي که اونجا بود گفت تا منو بیرون ببره ،هنوز پامو بیرون نذاشته بودم که یه چیزي یادم اومد،سریع برگشتم و و گفتم -یادم اومد سلیمی لبخندي رو لبش اومد و منم رفتم داخل -خب ؟ -اون شب سرم درد می کرد واسه همینم می خواستم برم بخوابم اما چون دردش زیاد بود می خواستم یه مسکن بخورم ،رفتم آشپزخونه هر چی کابینتا رو گشتم چیزي پیدا نکردم ،ناامید میخواستم برگردم که این آقا رو دیدم مکث کردم که گفت -ادامه ش ؟! -بهم گفت چیزي می خوام ؟ که من گفتم نه ممنون اما اون اصرار کرد که چی می خوام که منم گفتم یه مسکن چون سرم درد می کنه ، اونم گفت همون جا بشینم تا برام بیاره ، منم تو آشپزخونه منتظرش موندم ،دیگه سردردم خیلی شدید شده بود که با یه قرص و یه لیوان بالا سرم وایستاده بود ،ازش تشکر کردم و قرص و گرفتم و خوردم.بعدش بازم ازش تشکر کردم و خواستم برم بیرون تا به اتاقم برم و بخوابم که گفت منو تا اتاقم می بره ، چون شدیدا سرم درد می کرد چیزي نگفتم ، دیگه رفتم تو اتاقم و رو تخت خوابیدم و اونم رفت . سلیمی خیره به زمین بود ، نمی دونستم داره به چی فکر می کنه !!بعد چند دقیقه سرشو بلند کرد و گفت -همین بود ؟ سرمو تکون داد م که گفت خب یه حدسایی می زنم اما باید مطمئن بشم ، بعدم رفت داخل اتاق بازجویی و با مسیحا بیرون اومد .من ازشون دورتر بودم اما فهمیدم که داره براي مسیحا همه چی رو تعریف میکنه ،مسیحا بعدش اومد سمتمو گفت -مطمئنین این آقا بودن ؟ -بله ٤١ چیزي نگفت و همراه سلیمی داخل اتاق رفتن ، اول اون پسره همه چی رو انکار کرد اما بعدش به حرف اومد و همه چی رو گفت و منو تو بهت فرو برد. مات مونده بودم به حرفاش !یعنی این همه اتفاق براي من افتاده ؟! پس چرا چیزي یادم نمی اومد ؟ کمی بعد مسیحا و سلیمی با حالتی متفکر اومدن بیرون ،من سرمو انداختم پایین ! اصلا باورم نمی شد ! خجالت می کشیدم ولی به خاطر چیزي که یادم نمی اومد سلیمی اومد جلوتر و رو به روم وایستاد -از حرفایی که زد چیزي یادتون اومد ؟ زبونم بند اومده بود فقط تونستم سرمو تکون بدم مسیحا هم اومد جلوتر و گفت -با این اعترافات پرونده پیچیده تر میشه ، حالا میشه علت اصلی اینکه چیزي یادتون نمیاد و متوجه شد ، این آقا فعلا بازداشت میشن و طبق قوانین شما هم باید بازداشت بشین ، باید با دادستان حرف بزنم فکر کنم بتونین با قید وثیقه آزاد بشین با ترس بهش نگاه کردم ،یعنی اونا الان منو قاتل می دونن ، منو تبهکارمی دونن ؟ یعنی ..نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ بازداشت ؟ من ؟ به بابا و مامان و سحر چی بگم ؟ اصلا چر این جوري شد ؟ مسیحا بیرون رفت،سلیمی ازم خواست تا باهاش برم ،ذهنم پر بود از حرفاي اون مرتیکه عوضی ، حرفایی که اگه خودم با گوشاي خودم نمی شنیدم باور نمی کردم ! شاید دروغ باشه ! ولی اون متهمه چی ؟ اونم منو می شناخت ! دیگه مغزم کار نمیکرد !الکی الکی شده بودم یه خلافکار سلیمی ازم خواست که شماره بابا رو بدم تا برام وثیقه بیارن ،مثل اینکه مسیحا از دادستان پرسیده بود و اونم گفته بود با قید وثیقه می تونم آزاد باشم ، فعلا هم تو اتاق مسیحا بودم تا بابا بیاد ، جرئت حرف زدن با خودشو نداشتم ،سلیمی بهش گفت تا بیاد .بابا که اومد مث اینکه اول رفته بود اتاق سلیمی و بعد اومد تو اتاق مسیحا ،سلیمی هم باهاش بود ،جرئت نگاه کردن بهشو نداشتم ،کاري نکرده بودم ولی به هر حال الان من یه متهم بودم ،متهم پرونده قاچاق مواد مخدر و قتل ! مسیحا رو به بابا گفت -خب آقاي فخرایی سرگرد سلیمی براتون گفتن که براي دخترتون چه اتفاقی افتاده ، الانم براي اینکه ایشون به بازداشتگاه نرن باید وثیقه بذارین ٤٢ بابا نگاهی به من انداخت و بعد رو به مسیحا گفت -من هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده جناب سرگرد ؟ مگه میشه دختر من این کارایی که شما میگین انجام داده باشه مسیحا نگاهی به من انداخت و گفت -ما نگفتیم دخترتون این کارو انجام داده ولی فعلا ایشون متهم اصلی پرونده هستن ، متاسفانه به دلیل اینکه چیزي یادشون نمیاد ،نمیتونیم دقیق بگیم چه اتفاقی افتاده اما چیزي که معلومه اینه که ایشون اون شب با آدمایی بودن و چیزایی رو دیدن که الان همون آدما براي اینکه دخترتون حرفی ازشون نزنه دنبالشن بابا چیزي نگفت و سندي رو که دستش بود و گذاشت رو میز مسیحا -این سند خونه مونه ،مشکلی که نیست؟ -نه ،میتونین با سرگرد سلیمی تشریف ببرید تا کاراتونو انجام بدن بابا رفت بیرون و منم خواستم برم که مسیحا گفت -بیشتر مراقب خودتون باشین ، فعلا از این قضیه به کسی چیزي نگین ،از خانواده تونم بخواین که چیزي نگن ،ما اوضاع رو تحت نظر داریم ،ولی شما هم مراقب خودتون باشین . سري تکون دادمو گفتم -چقدر حرفاي اون آقا درسته -به احتمال زیاد راستشو گفته و تا اونجایی هم که می دونیم ایشون اولین باري نیست که از این کارا می کنه و فعلا دستگیر هستن تا ماجرا معلوم بشه -ممنون ازتون سرگرد -وظیفه مونو انجام میدیم خانم فخرایی ازش خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون اومدم ، بابا بیرون منتظرم بود ، تو ماشین نشستیم و به سمت خونه رفتیم ، هنوز تو شوك بودم ، نمیدونم سلیمی به بابا چی گفته بود که بابا تا خود خونه چیزي ازم نپرسید ! اما من فقط به این فکر می کردم که اگه کار خلافی کرده باشم باید چی کار کنم ؟ اون موقع چه اتفاقی برام می افته ؟! این اوضاع شدیدا برام عذاب آور بود فضاي ماشین خفقان آور بود ، فقط می خواستم سریع برسم و از ماشین پیاده شم .عجیب بود بابا چیزي تا حالا بهم نگفته بود ! همین که رسیدیم دستمو بردم سمت در تا بازش کنم که بابا سریع گفت ٤٣ -صبر کن جرئت برگشتن سمت بابا رو نداشتم ،تو جام نشستم و تکون نخوردم -تو پارتی میري سپیده؟ -باب... -ساکت ،حرف نباشه از ترسم نمیتونستم جم بخورم -اونم مهمونی که قاطی بود ؟! حالا این به کنار ،میري قرص روانگردان میخوري و الانم معلوم نیست اون شب با کیا بودي ؟؟ بابا معلوم بود که داري عصبانیتشو کنترل می کنه ! تا حالا تو همچین مخمصه اي گیر نکرده بودم -من به تو بیشتر از سحر اطمینان داشتم اما ... برگشت سمتم ،بهش خیره شدم ،چشاش برق میزد ، سرمو پایین انداختم تا نبینم ناراحتی بابامو تا بابام جلوم رنگ نبازه -من انجوري تربیتت کردم سپیده ؟ اون شب با کیا بودي سپیده ؟ اگه میدونی بگو ،باور کن هر کاري می کنم،برات بهترین وکیلارو میگیرم با ناامیدي نالیدم -بابا ... چیزي نگفت ،تا حالا اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم ، تا حالا اینقدر ناراحت نشده بودم ، از شرمندگی بابام ناراحت بودم ، خیلی زیاد ،زار زدم -به خدا ، به جون شما ، به جون مامان من از اون شب هیچی یادم نیست ،اصلا یادم نمیاد که چه اتفاقی برام افتاده ، نمیدونم اون قرص چی بود بهم دادن که بعد اون هیچی یادم نمیاد ،هیچی یادم نمیاد ،فقط یادم میاد که روز بعدش بعد 24 ساعت از خواب بیدار شدم ،باور کن بابا به بابا از پشت پرده ي اشک نگاه انداختم ،بهم خیره شده بود ، اون هیچوقت منو با چشماي اشکی ندیده بود اما حالا نه به خاطر خودم به خاطر ناراحتی پدرم ، بی آبرویی اون ناراحت بودم و گریه می کردم دستاشو باز کرد و منم خودم بدون هیچ درنگی تو آغوشش انداختم سر تو گوشم فرو برد و گفت ٤٤ -من دخترمو می شناسم ، این حرفارو که شنیدم خون تو رگام یخ زد ، من می دونم سپیده م پاکه و هیچ خطایی نمیکنه ،تا آخر پشتتم بابا ، تا آخرش ،نمیذارم بیگناه مجازاتت کنن سرمو از تو آغوشش بیرون آوردم و به پهناي صورتم لبخند زدم.اونم سرمو بوسید. تو خونه که رفتیم مامان کلی مارو سوال پیچ کرد که چرا دیر کردیم و اینا ،بابا هم گفت یه مشکلی براش پیش اومده بود که حل شد و منم با اون بودم ،مامانم دیگه چیزي نپرسید منم از بس خسته بودم رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم ،سحر اومد داخل تا منو دید گفت -حالت خوبه ؟ سري تکون دادم که گفت -بیا شام -میل ندارم شونه اي بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.از رو تخت لند شدم تا لباسامو عوض کنم از فردا یه روز جدید برام بود ، با این هشداري که مسیحا بهم داد مطمئنم من یه چیزي دیدم یا یه چیزي می دونم که به نفع خیلیا نیست ،اما من بعد خوردن اون قرص چه بلایی سرم اومده ؟ چه اتفاقی برام افتاده که چیزي یادم نمیاد ؟ تا اونجایی که اون پسره گفت ،اون یه نوع قرص جدید بوده که می خواستن روي یه سري افراد جدید امتحان کنن تا ببینن خوبه تا بفرستنش تو بازار ، چه کسی هم بهتر از من ؟ بعد خوردن اون قرص مثل اینکه حالت متعادلی نداشتم و اون پسره هم که قبل اینکه بفهمن کار اون بوده فلنگو می بنده و میره ، وبعدشم حتما همون جوري که مرادي گفته بود از طبقه دوم می پرم پایین ، والا با خوردن اون قرص پرواز نکردم خیلیه ؟! ولی خیلی دوست داشتم بدونم دیگه چه اتفاقی برام افتاده ؟! و اینکه من چیکارا کردم؟! حتما کسی می دونه !! روز بعد باید می رفتم بانک اما از بس شب قبل بیدار مونده بودم و فکر کرده بودم،صبح دیر پا شدم و تا آماده بشم یه ساعتی از وقت کارم گذشته بود ،مجبوري زنگ زدم به تارا تا یه امروزم برام مرخصی رد کنه ،چاره چی بود !! دوباره تو اتاقم رفتم و خوابیدم تا حدود دو بعداز ظهر خواب بودم که با تکون دادن یکی بیدار شدم ،چشام بسته بود که گفتم -هوم ؟! -پاشو سپیده ،بیا ناهار چشامو باز کردم و سحر و دیدم ٤٥ -نخوردین مگه ؟ -نه هنوز ،امروز بابا دیرتر اومده ، بیا ناچارا از رو تخت بلد شدم و رفتم دستشویی ،اوف موهارو انگار از جنگ اومدم ، دستی به موهام کشیدم و صورتمو شستم ،بعدش رفتم سمت آشپزخونه -سلام مامان سلامی گفت و بابا هم سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت -صبحت بخیر بابا ،البته ظهر ولبخندي هم زد ،منم یه لبخند زدم و گفتم -دیر بیدار شدم سرکارم نرفتم ،گفتم حداقل بخوابم بابا دوباره نگاهی بهم کرد و گفت -خوب کاري کردي ناهارو که خوردم دوباره رفتم تو اتاق ،گوشیمو برداشتم تا به تارا زنگ بزنم ،بعد دو تا بوق برداشت -الو ؟ -سلام سپیده خانم گل گلاب -سلام تارا ،چه خبر ؟ -اي کلک منظورت از رحیمی ؟ رو تخت لم دادم و گفتم -جز اون مگه کسِ دیگه اي به من بدبخت گیر میده ؟ -نمیدونم چش شده سپیده ،بهش گفتم که امروز نمیاي و برات مرخصی رد کنه ، هیچی نگفت -واقعا ؟ -آره ، فکر کنم سرش به جایی خورده - دیوونه ، بهتر ، خوبه هر لحظه بیاد پاچه ي من بدبختو بگیره ؟! پقی زد زیر خنده و گفت -نه والا ،کجاش یده ؟ -مسخره ،چرا می خندي حالا ؟ ٤٦ -آخه دیگه سوژه نداریم درباره ش بحرفیم ، ولی من می دونم این یه چیزیش شده -مثلا چی ؟ -نمیدونم ،شاید عاشق شده -آره جون خودت ، اونم کی ؟ رحیمی ؟ عمرا بابا ! اونی که من دیدم -نمیدونم حالا من یه چیزي گفتم ، فردا که میاي ؟ -آره بابا،فردا نیام که اخراجم -فعلا که رئیسمون اخلاقش خوب شده -امیدوارم همینجوري بمونه ،خب کاري نداري ؟ -نه قربونت سلام برسون خداحافظی کردم و گوشی و رو میز گذاشتم ،دوباره رفتم تو فکرو خیال که یادم اومد اي دل غافل نمازمو نخوندم ،دوباره پا شدم و رفتم تا وضو بگیرم ، سر نماز هر چی قسم و آیه بلد بودم خوندم و گفتم تا بلکه این عذاب از سرم برداشته شه ! شانس آوردم حالا مامان نفهمید وگرنه هی باید غش و ضعف می کرد ! اتفاق خاصی نیوفتاد تو اون و همین طور روزاي دیگه تنها تفاوت این روزاي من تغییر رفتار فاحش رحیمی بود! متشخص شده بود و الکی گیر نمیداد،تذکر هم که میداد با متانت بود و دیگه از پوزخند کنج لبش خبري نبود ،خیلی دوست داشتم بفهمم چه اتفاقی براش افتاده ولی نمیشد !! از سرگردا هم خبري نبود ،بابا منو صبحا تا دم بانک می رسوند موقع برگشتم اینقدر این ور و اون ور و نگاه میکردم که مردم فکر می کردن من دیوونه شدم ، ولی همش یه استرس و نگرانی باهام بود این استرسا ادامه داشت تا زمانی که اون تلفن بهم زده شد . تو باجه خودم بودم و به کار یکی از مشتریا می رسیدم ،کارش که تموم شد به صندلی تکیه دادم که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ، برداشتمش ،شماره نیوفتاده بود ! با تعجب به گوشی خیره بودم و اونم هی ویبره می رفت ،نمیدونم چرا ترسیده بودم ،آب دهنمو قورت دادم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم صدام می لرزید -الو..؟ صداي نفس هایی از پشت خط می اومد و بعد چند ثانیه صداي زمختی به گوش رسید -رفتنت پیش پلیس اشتباهی بود که تا آخر عمرت از انجامش پشیمون باقی می مونی ،منتظر راند بعدي باش دخترِ زرنگ ٤٧ وبعد صداي بوق ممتد بود که تو گوشم شنیده می شد ! تکون نمی تونستم بخورم ،ترس تو تموم وجودم رخنه کرده بود ،نفسام نامنظم شده بود.دستی روي شونه م نشست،سریع برگشتم و میخواستم با گوشی از خودم محافظت کنم وسمتش پرت کنم که با دیدن چشماي متعجب تارا فهمیدم گند زدم -خوبی سپیده ؟ آب دهنم خشک شده بود ، اه ! لعنت -سپیده ؟! هنوز به من خیره بود و منم اصلا اینجاها سیر نمی کردم ،بهش توپیدم -چیه ؟ یه کم عقب رفت و گفت -صداتو بیار پایین ، یواش تر ، همه دارن نگامون می کنن! برام مهم بود ؟ نبود !مهم الان این بود که من دیگه امنیت نداشتم ، دنبالم بودن و اینو خوب درك کردم -خانم فخرایی همینو این وسط کم داشتم ،سرم داشت منفجر می شد ،سعی کردم خودمو کنترل کنم اما نمیشد من تو شرایط بدي بودم و اینو اینا نمیدونستم با تاخیر برگشتم و به رحیمی زل زدم ،جسمم اینجا بود اما روحم نمیدونم کجا بود ! -حالتون خویه خانم فخرایی ؟ سرمو تکون دادم ،زبونم قفل شده بود ،نمیدونم کجا رفت اما سریع برگشت و لیوان آبی رو سمتم گرفت -بخورید ،مطمئنید حالتون خوبه ؟ الان این وسط این چی می گه ؟! -بله.ممنون لیوانو ازش گرفتم اما باید می رفتم پیش سرگرد اون حتما می دونست که باید چی کار کنم ، حتما یه راهی بود که از این مخمصه نجات پیدا کنم -الان بهترین ؟ تو این اوضاع مهربونی رحیمی رو کجاي دلم بذارم ،سریع بلند شدم که یه قدم عقب رفت ،سعی کردم صدام نلرزه ٤٨ -من..من می تونم برم ؟ با تعجب بهم خیره شده بود ،حتما فکر می کرد مغزم مشکل پیدا کرده الان از خودمم می پرسیدي همینو می گفتم به خودش اومد و گفت -بله حتما ،بفرمایید تا براتون مرخصی رد کنم -ممنون کیفمو برداشتم و باهاش رفتم و تو لحظه ي آخر چشماي متعجب تارا رو دیدم و زیر لب خداحافظی کردم و با رحیمی سمت میزش رفتیم .برگه رو که امضا کرد بدون تشکر و سریع از بانک بیرون رفتم.با رفتن بیرون لرزي تموم بدنمو گرفت ،اگه الان دنبالم باشن چی؟اگه همین الان منو بکشن چی ؟نمیدونستم باید چی کار کنم ؟وسط پیاده رو وایستاده بودم و با ترس به اطرافم نگاه می کردم ،یکی بهم تنه زد و من با وحشت به پسره نگاه کردم که گفت -هی خانم حواست کجاست ؟ راست می گفت حواسم کجا بود ؟ ها ! پی اونا ! پی کسایی که بند بند وجودمو به لرزیدن واداشته بودن ، باید می رفتم ،حتی اگه برم سخت باشه ، حتی اگه منو بکشن ،قدمامو سریع سمت خیابون برداشتم و اولین تاکسی که دیدم گفتم دربست. جلو در اتاق مسیحا بودم اما از شانس بد من نبود ،سرباز گفت براي کاري رفته بیرون ،حتی سراغ سلیمی رو هم گرفتم اما نبود ،تازه یادم اومد که شماره سرگرد و دارم ،از اداره بیرون اومدم و به سرگرد زنگ زدم اما خاموش بود ! عصبانی بودم از ترسم عصبانی بودم ! حالا باید چی کار کنم ؟؟ نمیدونستم باید به کی بگم ؟ به کی اعتماد کنم ؟ صداي اون مرد هنوز تو سرم اکو می شد ،منتظر راند بعدي باش دختر زرنگ ! من،من چرا چیزي یادم نمی اومد ؟ من که هنوز نمیدونم اون شب چه بلایی سرم اومده که اینا دنبالمن ،نمیدونم حتی کی هستن !؟ دور خودم می چرخیدم ،قلبم تیر می کشید . آب دهنم خشک شده بود ، اعصاب سمپاتیکم داشت منو از پاي در می آورد،تنفسم نامنظم شده بود ! سرم گیج رفت و رو زمین افتادم .هنوزم سرم گیج می رفت ، کفشایی سمتم اومدن ، یه کفش مردونه و گلی ،چشام تار میدید !بازم گیج می رفت ،دستم رو زمین بود ! کفشا جلوم ایستادن !چیزي نمیشنیدم،تکون خوردم اما گیج بودم ،ذهنم خالی بود !مغزمم خالی و کم کم همه چی تیره شد ... ٤٩ چشام باز شد بالا سرم سقف سفیدي بود و من نمی دونستم کجا هستم ،یه آن بعد چند لحظه بی خبري تموم اطلاعات به مغزم هجوم آوردن،ترس برَم داشت ،نکنه منو دزدیده باشن ؟ سریع سرمو برگردوندم اما محیط اونجا نشون میداد که بیمارستانِ؟ اما کی منو آورد بیمارستان ؟ در اتاق باز شد و مردي با روپوش سفید وارد شد ،حتی از اونم ترسیدم ! با ترس بهش خیره بودم ،لبخندي رو صورتش نقش بست و بهم گفت -خوبه که به هوش اومدي ،دیگه داشتی نگرانمون می کردي ؟ با مکثش گفتم -من..من کجام ؟ -بیمارستان ،خانواده ت بیرون هستن ،می خواي بگم بیان ؟ این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است سرمو تکون دادم و اونم بعد یادداشت برداري از یه سري چیز رفت بیرون ،چند لحظه بعد اول بابا و بعد مامان و سحر اومدن داخل اتاق -خوبی سپیده ؟ دخترم بهتري ؟ به بابا که از چشاش نگرانی می بارید گفتم -آره خوبم مامان که گریه می کرد گفت -بمیرم برات ،خوبی ؟ تو که صبح چیزیت نبود -خوبم مامان ،گریه نکن مامان دستی به صورتش کشید که دوباره در باز شد و سرمو اون سمت گرفتم ،سرگرد اومد داخل و رو به من گفت -بهترین ؟ سرمو تکون دادم ،هنوز نمی دونستم کی منو پیدا کرده رو به بابا گفتم -کی منو بیمارستان آورد ؟ ٥٠ بابا سرگرد و نشون داد و گفت -ایشون زنگ زدن بعدش بابا رو به مامان و سحر گفت که برین بیرون و خودشم رفت بیرون اما سرگرد داخل موند و اومد نزدیکتر و گفت -اگه حالتون بهتره می خواستم بپرسم چه اتفاقی براتون افتاد ؟! دوباره ترس و نگرانی به سراغم اومد -بهم زنگ زدن مطمئن نبودم شنیده باشه چون خیلی آروم گفتم -کی بود ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -نمیدونم ، یه مرد بود ، صداش خیلی خشن بود ،گفت که اشتباه کردم اومدم پیش شما و منتظر باشم تا اتفاقی بیفته برام دستی به موهاش کشید و رو صندلی نشست و گفت -واسه همین حالتون بد شد ؟ سرمو تکون دادم وگفتم -خیلی ترسیده بودم ، نه شما اداره بودین نه سرگرد سلیمی ، حتی به موبایلتونم زنگ.. اومد نزدیکتر و گفت -آروم باشید خانم فخرایی ،اتفاقی براتون نمیفته دیگه به گریه کردن افتاده بودم -چطور نمیفته وقتی اونا از همه چی من خبر دارن !من می ترسم ،خیلی زیاد -با ناراحتی چیزي درست نمیشه ،من خودم درستش می کنم ،ما مسئول حفاظت از شما هستیم ،این طور که معلومه اونا فکر میکنن که شما چیزایی ازشون می دونین ،یا چیزي دیدین و حتما اونقدر مهم بوده که دنبالتونن ،بازم ازتون میپرسم شما هیچ چیزي از اون شب یادتون نمیاد ؟ سرمو تکون دادم ، از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم ٥١ -اون قرصی که بهتون داده بود یه نوع قوي از اکس بوده که به تازگی وارد بازار شده و شایان همون پسري که بهتون اون قرصو داده یکی از افرادي بوده که این قرصو پخش میکرده ، این قرص فراموشی وسرخوشی میاره و حتی توهم و قدرت زیادي به آدم می بخشه طوري که نمیتونه خودشو کنترل کنه و بعدش هیچی یاد اون فرد نمیاد و اینطور که معلومه تو این بی خبري براي شما اتفاقاتی افتاده که براي این افراد مناسب نبوده ! چیزي نگفتم و اونم خیره به زمین بود -نمیتونیم دیگه ریسک کنیم ، موضوع داره خطرناك میشه ، ما هم به چیزاي جدیدي پی بردیم ،از امشب تحت محافظت قرار می گیرین سري تکون دادم و گفتم -خانواده م چی ؟ -باید ازشون جدا بشین ، ما ترتیبشو می دیم -براشون اتفاقی نیوفته ! -فکر نمیکنم ریسک کنن و به خانواده تون کاري داشته باشن ،ولی شما باید یه مدتی از زندگی روزانه و روتینتون دور باشین ؟ -کجا باید برم ؟ -بهتون میگیم در اتاق زده شد و دکتر با یه پرستار اومد داخل -خانم فخرایی مشکلی ندارین ، یه حمله ي عصبی بوده ،می تونین تشریف ببرید از بیمارستان مرخص شدم باید اول خونه می رفتم و وسایلمو برمیداشتم البته یه سروانی باهام اومد وباید با اون می رفتم جایی که سرگرد برام مدنظر گرفته بود ، حالا دیگه مامان و سحرم می دونستن و مامان که کلی گریه کرد ،بابا هم برام دعا کرد که زودتر همه چی تموم شه ، با سحرم خداحافظی کردم ،به تارا هم زنگ زدم تا براي یه مدت نامعلومی برام مرخصی بگیره گفت چه اتفاقی افتاده ؟بهش نگفتم وفقط گفتم کاري برام پیش اومده و خودش از رحیمی برام مرخصی بگیره گفت باشه و ازش خداحافظی کردم و با چشماي اشک بار بار آخر خونه و خانواده مو دیدم و با اون سروان به همون جایی که سرگرد مد نظر داشت رفتیم. رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم ، تموم اتفاقات این چند وقت اخیر جلو چشام رژه می رفتن و در آخرم نگاه نگران خانواده م ! چشامو محکم بستم تا هر چیزي تو فکرمه از بین بره اما نشد ! از وقتی که از ٥٢ خونه اومدم اینجا یه روز تموم می گذره و من جز براي غذا خوردن پایین نرفتم ! تو این یه روز از سرگردا خبري نبود ، فقط یه سروان زن و یه سروان مرد و یه سرگروهبان توي این خونه با من زندگی میکنن که حتی اسمشونم یادم نیست !کلافه از رو تخت بلند میشم و به موهام چنگ می زنم از بیکاري متنفرم و بدتر از اون از انتظار کشیدن !اعصابمو بهم میریزه ،با صداي شکمم متوجه شدم که گشنه م شده ، مانتومو از روي زمین برمیدارم وشالمو رو سرم میذارم و میرم پایین ،حواسم به بستن دکمه هاي مانتومه که با شنیدن صدایی سرمو بلند میکنم و دقیق گوش میدم ،خودشه ، سرگرد مسیحا ! با فهمیدن این موضوع دو تا دکمه ي باقی مونده رو میبندم و از پله ها سریع پایین میام در حالی که لبخند پت و پهنی رو لبم نقش بسته -سلام سرگرد و بقیه برمیگردن سمتم و سرگرد سري تکون میده و مشغول حرف زدن میشه ،خوشحالیم فروکش میکنه ،فکر کردم الان که اومده می تونم ازش اطلاعات بگیرم اما اشتباه بود ! در حالی که ناامید شده بودم رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزي به این شکم وامونده برسونم ،در یخچالو باز کردم و ظرف پنیرو برداشتم و رو میز گذاشتم ، زیر چایی رو هم روشن کردم و نون و هم برداشتم و تو یه ظرف گذاشتم و نشستم رو صندلی و شروع کردم به لقمه گرفتن براي خودم -می تونم بشینم ؟ سرمو بلند کردم و به سرگرد خیره شدم -بله ، بفرمایید لقمه اي که تو دهنم بود و سریع قورتش دادم اما از بخت بدم تو گلوم گیر کرد ، هر چی هم سعی می کردم با سرفه و زدن روسینه م قورتش بدم نشد ، لیوان آبی جلو صورتم قرار گرفت سریع گرفتمش و بعد چند لحظه تنفسم عادي شد ، دستی دستی داشتم خفه می شدما !! از چشام اشک اومده بود با پشت دستم پاکشون کردم و به سرگرد نگاه کردم ، لبخند محوي رو لبش بود -ممنون چیزي نگفت و در حالی که به میز خیره بود گفت -اینجا مشکلی ندارین ؟ -نه -فعلا باید همین جا بمونید تا خطر برطرف بشه ٥٣ با ناراحتی گفتم -میدونم سرشو بالا گرفت و گفت -چیزي ناراحتتون میکنه ؟ -راستش از بیکاري خسته شدم لبخندي زد و گفت -براش یه راه حل پیدا میکنیم ،چطوره ؟! -ممنون،فقط تاکی باید اینجا بمونم ؟ خانواده م چی ؟ -تا کی که معلوم نیست ! در مورد خانواده تم بگم که نگرانشون نباش ! تحت محافظت قرار گرفتن ،داریم به جاهاي خوبی میرسیم ،امیدوارم همین جوري پیش بره -بازم ازتون ممنونم -من وظیفه مو انجام میدم ،فعلا شما برگ برنده ي ما هستین ،اونا فکر میکنن که شما چیزي ازشون میدونین و این به نفعمونه چون باعث میشه خودشونو نشون بدن سري تکون دادم که از روي صندلی بلند شد و گفت -ما زیاد نمی تونیم به اینجا سر بزنیم اگه چیزي احتیاج داشتین به سروان ستوده بگین -باشه از آشپزخونه بیرون رفت و منم یه دو تا لقمه دیگه گرفتم و بعدش یه چایی براي خودم ریختم و رفتم بالا،حیف که حتی از پنجره ها هم نمی تونستم جایی رو ببینم ، سرگرد گفت یه فکري براي بیکاریم میکنه ،پس چی شد ؟در اتاق زده شد -بفرمایید سروان زن اومد داخل و لپ تابی هم دستش بود ،گذاشتش رو میز و گفت -دستور سرگرده ، میتونین ازش استفاده کنین ، فقط به اینترنت دسترسی ندارین -ممنون ٥٤ از اتاق بیرون رفت ومنم سمت لپ تاب رفتم ، چند تا بازي روش نصب بود ،دریغ از یه دونه فیلم ! یه دوتا آهنگم بود که اگه نبود بهتر بود همش مرثیه بود ، اینو نمیداد والا خیلی بهتر بود ! از سر ناچاري سراغ بازیا رفتم از بیکاري که بهتر بود !! یک هفته اي میشد که تو این خونه تحت حفاظت بودم ، به سروان ستوده همون پلیس زن گفتم که برام چندتا فیلم بیاره تا ببینم و خوش بختانه مخالفت نکرد ، منم براي خودم برنامه ریزي کردم تا هر چند ساعت به چند ساعت یه فیلم ببینم ،تو این یه هفته فقط یه بار سرگرد سلیمی اومده بود و اونم من خواب بودم و از ستوده فهمیده بودم که اومده ! روزا و شبا اینجا واقعا بد می گذشت ،گوشیمم که دستم نبود حداقل بتونم با یکی حرف بزنم ،دلم براي وراجی هاي تارا هم تنگ شده بود و حتی براي رحیمی که نفهمیدم چرا این اواخر خوش اخلاق شده بود ! در حالی که رو تخت دراز کشیده بودم پتو رو روي خودم کشیدم تا بخوابم .نصفه شب با احساس درد شکمم بیدار شدم ، دوباره موقعش شده بود و این دل درد مسخره شروع شده بود !از رو تخت بلند شدم ، به ساعت روي میز نگاه کردم ، 3:25 دقیقه بود ،شالمو سرم انداختم و مانتومم تنم کردم ،دل درد امونمو بریده بود ،دراتاقو باز کردم و به دستشویی رفتم ،خداروشکر که طبقه بالا دستشویی داشت وگرنه کی حال داشت این همه پله رو پایین بره؟ ،تو دستشویی بودم که صدایی توجهمو جلب کرد ، شیر آبو بستم و سرمو نزدیک در بردم ، جز ستوده کسی طبقه بالا نمی اومد ، تازه سابقه نداشت اصلا نصفه شب بیاد بالا ! دیگه صدایی نیومد هرچند ترسیده بودم ولی بی خیالی گفتم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم سمت اتاقم ،برق آشپزخونه روشن بود ومن یه لحظه که به پایین نگاه کردم فکر کردم سایه اي رو دیدم ، حتما یکی از بچه ها بودن ، بیخیال فکراي مزخرف تو سرم شدم و داخل اتاق رفتم و طبق عادت شب هام که میخوابیدم دراتاقو قفل کردم ،براي اینکه ترسم بریزه کلید برقو زدم و برگشتم اما تا برگشتم با دیدن چیزي که رو به روم بود یخ زدم. پلکامو باز و بسته کردم تا ببینم خوابم یا بیدار ! از شانس بدم بیدار بیدار بودم ، آب دهن نداشتمو قورت دادم و اون مرد با اسلحه اي که سمت من گرفته بود و در حالی که لبخندي رو لباش بود گفت -دست از پا خطا نکن که یه گلوله حرومت می کنم من که اصلا نمی تونستم تکون بخورم چه برسه اینکه بخوام دست از پا خطا کنم کم کم اومد نزدیکمو اسلحه رو که طرفم گرفته بود گفت -برگرد ناچارا برگشتم و به در زل زدم ،اونم اسلحه رو روي شقیقه م گذاشت و گفت ٥٥ -در و باز کن دستم میلرزید ،اما به هر جون کندنی بود در و باز کردم ،اسلحه رو پشتم گذاشت و منو هل داد جلو -برو پایین نمی دونستم اون پلیسا کجا رفتن ؟!! پاهام می لرزید ،دستام می لرزید ، تموم بدنم از ترس در حال لرزیدن بودن ،به پله ي آخر رسیدم که یکی اومد جلوم و رو به اون مردي که اسلحه رو پشتم گذاشته بود گفت -اینه ؟ نمیدونم اون چه عکس العملی نشون داد اما چند دقیقه بعد دوباره منو به جلو هل داد ، یکی از برقاي پذیرایی روشن بود ، چشام به دو سروان و سرگروهبان مرد افتاد ، رو زمین افتاده بودن و غرق تو خون خودشون بودن ، سروان ستوده نبود ،نمیدونم کجا رفته بود ؟!ولی فکر کنم این دو تا مرده بودن ،حالا بیشتر از قبل ترسیده بودم ،اینا منو می کشتن توش شکی نداشتم !قلبم خیلی تند می زد !تند تند نفس می کشیدم ،منو سمت در هل داد و رو به اون یک مرد ِ گفت -بیرون امنِ؟ اونم سرشو تکون داد و گفت -آره پس چرا اینا منو نمی کشتن ؟ منو می خواستن کجا ببرن ؟ با تموم قوایی که داشتم گفتم -منو کجا می برین ؟ سرشو نزدیک گوشم آورد وگفت -متوجه می شی ، زیاد عجله نکن دوباره منو به جلو هل داد که یهو وایستاد و رو به اون یکی گفت -صدایی نشنیدي ؟؟ اون بهش نگاه کرد و گفت -می رم ببینم چی بوده چند دقیقه بعد در حالی که می خندید و ستوده رو هل میداد و نزدیک ما می اومد گفت -ببین چی پیدا کردم -به به ! خانم پلیس ،جمعتونم که جمع بودم ٥٦ ستوده اخمی کرد و در حالی که به مردي که اسلحه رو پشتم نگه داشته بود نگاه می کرد گفت -نمیتونین قسر در برین ، مطمئن باشین شما را پیدا می کنیم -جدا ؟! خیلی جرئت داري خانم پلیس ستوده نگاهی بهم انداخت و من متوجه حرکت مردي که پشتش بود شدم و تو یه لحظه ستوده رو زمین افتاد ،اشک از چشام سرازیر شد ،اونا ستوده رو کشتن و من نمیدونستم باید چی کار کنم ،دستمو گرفت و منو سمت در هل داد که تقلا کردم و اونم اسلحه رو روي پیشونیم گذاشت ودر حالی که به چشمام زل زده بود گفت -یه بار دیگه جفتک بندازي یه تیر حرومت می کنم ترسیدم از چشماش که توش هیچ حسی نبود و خالی بود ! ترسیدم و اشک از چشام سرازیر شد ، ترسیدم و هق زدم ، ترسیدم و لال مونی گرفتم .دستمو گرفت و منو بیرون برد،یه ون تو حیاط بود و درشو باز کرد و منو داخلش پرت کرد و خودش برگشت تا بره که یه دفعه وایستاد و اسلحه شو دستش گرفت و صدا زد -سیا...سیا ؟! صدایی نیومد و اون به سمت باغ می رفت و دوباره صدا زد -سیا ؟! و من بهش نگاه می کردم که یهو نفهمیدم کی در ون و بست و بعدش صداي گلوله بود که می اومد و من کف ون دراز کشیدم و دستامو روي گوشم گذاشتم تا صداهایی که می اومد و نشنوم اما مگه می شد ؟! نمی دونم چقدر گشذته بود که در ون باز شد و صداي آشنایی گفت -خانم فخرایی ترسیده بودم و نمی تونستم تکون بخورم -خانم فخرایی حالتون خوبه ؟ دستامو از روي گوشام برداشتمو بهش زل زدم و نفس راحتی کشیدم اون سرگرد سلیمی بود ! از توي ون بیرون اومدم،تازه یادم اومد که دلم درد میکنه و از شانس گندمم دردش خیلی شدید شده بود ولی مگه می تونستم کاري کنم ؟ دورتا دورم پلیس مرد بود ، دریغ از یه پلیس زن ! سلیمی اومد نزدیکتر و گفت -حالتون خوبه ؟ سرمو تکون دادم که گفت -مشکلی براتون پیش نیومد ؟ ٥٧ به سختی گفتم -نه -خیلی خب با من بیاین با هر قدمی که برمیداشتم دردم بیشتر میشد ،اما مجبور بودم دنبال سلیمی برم،ماشینی رو نشونم داد و گفت -بفرمایید داخل تو ماشین نشستم ، یکی راننده ماشین بود و به جز راننده کسی تو ماشین نبود از تاریکی استاده کردم و شکممو فشار دادم تا دردش کمتر شه اما مگه میشد ؟در جلو باز شد و یکی نشست و بعدش به راننده گفت حرکت کنه ،بعدش برگشت عقب و رو به من گفت -خوبین ؟ -بله مسیحا بود ،حالا می خواستن منو کجا ببرن ؟ از درد نمیتونستم تکون بخورم ، فکر کنم این ترس چند لحظه پیشم روش تاثیر گذاشته بودو دردش شدیدتر شده بود ،ماشین وایستادو بعد چند لحظه وارد حیاطی شد و در ماشین بسته شد . کمی بعد در سمت من باز شد و مسحا گفت -بفرمایید بیرون از ماشین پیاده شدم و به طور نامحسوسی دستم رو شکمم بود -دنبالم بیاین برق خونه روشن بود ، پس حتما کسی اونجا بود دیگه ،منم با این حال نزارم دنبال مسیحا داخل رفتم ،در خونه رو باز کرد و سلام گفت ،با خودم گفتم چه با ادب به زیر دستاش سلام میگه ، سرم پایین بود و سعی می کردم آروم راه برم تا دردم شدید تر از این نشه -خانم فخرایی تشریف بیارید این سمت دنبالاش رفتم و وایستاد و منم ناچارا وایستادم ، سرمو بلند کردم و با چند نفر که لباس تو خونه پوشیده بودن رو به رو شدم ،اینا کی بودن ؟! سرگرد رفت سمتشونو رو به یه زنه که کمی مسن بود گفت -مامان اینم مهمونتون ٥٨ با ابروهاي بالا رفته بهشون زل زدم ، مامان ؟ اي واي ! یعنی منو آورده خونشون ؟!! آب دهنمو قورت دادم ، درد زیر دلم دوباره شدید شده بود ،اخمی کردم از شدت درد که همون زنه یعنی مامان سرگرد اومد طرفم و گفت -حتما خیلی اذیت شدي دخترم ، بیا ، بیا بریم بشین رنگ به روت نمونده بعد رو به سرگرد گفت -این چه طرز مهمون آوردن آخه ؟ بچه م از ترس کم مونده پس بیوفته سرگرد نگاه مظلومی به مادرش انداخت و چیزي نگفت .رو مبل نشستم و به بقیه نگاه کردم ،دوباره مادرش گفت -ببخشید دخترم ،باید خودمونو بهت معرفی کنیم ،من مژگان هستم بعد آقایی رو که رو مبل بغل دستیم نشسته بود نشون داد و گفت -شوهرم بهرام و بعد دختري رو نشون داد و گفت -اینم شرمین بعد به من نگاه کرد و گفت -خوبی ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -بله ،ممنون -بریم بالا یه کم استراحت کن دستمو گرفت و باهاش رفتم طبقه بالا ،اصلا نمی دونستم چرا منو اینجا آوردن ؟!رو تخت نشستم و به مادرش زل زدم ، چند تیکه لباس دستش بود و آورد کنارم گذاشت و گفت -حتما الان میگی چرا منو آوردن اینجا درسته ؟ شاهو چند وقتیه درگیر این پرونده ست ، جاي تو هم اینجا امن تر ، از اول باید می آوردت اینجا ، لباساتو عوض کن و بخواب -اما ... دستشو رو دستم گذاشت و گفت -من و پدرش هر دو پلیسیم ، میدونیم باید تو مواقع خطر چیکار کنیم ٥٩ بعد با یه لبخند عمیق گفت -خانواده اي که همه پلیسیم غیر از شرمین البته اگه به اون بود اونم می اومد تو این کار ، بهرامم مسئول این پرونده ست ، یعنی مافوق شاهو،اما من دو سالی هست که خودمو بازنشسته کردم ! حالا بازم می ترسی؟ -ممنون ، ببخشید واقعا -این چه حرفیه دخترم ، من میرم پایین تو هم اگه خواستی می تونی بیاي چیزي نگفتم و اونم بیرون رفت ، یعنی مسیحا منو آورده خونه شون ؟ پیش خانواده ش ؟! مغزم حسابی قفل کرده بود ، بلند شدم تا لباسامو عوض کنم . لباسامو عوض کردم و رو تخت نشستم اما دل دردم بازم ادامه داشت تا یه قرص نمی خوردم آروم نمی گرفت ، نگاهی به ساعت انداختم حدود 6 بود ،زشت بود این ساعت بیرون می رفتم ،مجبوري روتخت خوابیدم و خودمو مچاله کردم و با دستام زیر دلمو فشار دادم و تو همون حالت نفهمیدم کی خوابم برد.بیدار که شدم یه کم طول کشید تا بفهمم کجا هستم ، خجالت می کشیدم برم بیرون ، عجب گیري کرده بودما ! در اتاق و باز کردم و ساعت 11 بود پس حتما بیدار بودن دیگه ،دل دردم یه کم بهتر شده بود ولی هنوز ادامه داشت دیگه حتما باید یه قرص می گرفتم .پایین رفتم صداشون از توي آشپزخونه می اومد -سلام شرمین و مادرش تو آشپزخونه بودن با صداي من برگشتن و با لبخند جوابمو دادن ، شالمو رو سرم مرتب کردم که مامانش گفت -بیا بشین دخترم رو یکی از صندلیا نشستم که دوباره گت -شاهو و بهرام نیستن ، راحت باش لبخندي زدم و چایی رو که سمتم گرفته بود و برداشتم ،شرمین هم اومد رو صندلی کنارم نشست و گفت -اسمت چیه ؟ -سپیده -چند سالته ؟ 24- -چه جالب منم تقریبا 24 سالمه ولی چند روز مونده ٦٠ خندیدم و گفتم -پس جلو جلو مبارك اونم لبخندي زدو گفت -ممنون عزیزم مامانشم اومد کنارمون نشست و به شرمین گفت -اینقدر سوال پیچش نکن -نه اشکالی نداره -شرمین عادتشه ،تا یکی رو میبینه شروع می کنه به سوال کردن -ا! مامان ؟! -دروغ میگم بگو دروغ میگم ؟! شرمین خندید و چیزي نگفت. صبحونه مو که خوردم ، رو به مادرش گفتم که یه قرص بهم بده و خدا روشکر زیاد سوال پیچم نکرد که واسه چی میخوام !؟بعد خوردن قرص با شرمین تو حیاطشون رفتیم و رو صندلی هاي کنار حیاط نشستیم -چی خوندي ؟ این دختر زیادي کنجکاو بود -فوق دیپلم حسابداري -منم پزشکی می خونم -چه خوب،موفق باشی -ممنون عزیزم ، حتما باید خیلی سخت باشه ؟ -چی ؟ -همین که توي این ماجراها افتادي ؟ -آره ، از کار و زندگیم افتادم -من زیاد نمیدونم ،یعنی بابا و شاهو زیاد چیزي لو نمیدن اما خب بابا وقتی داشت با مامان حرف میزد یه چیزایی شنیدم ،امیدوارم هر چه زودتر تموم شه -منم امیدوارم ٦١ در حیاط باز شد و یه سمند سفید اومد داخل ،شرمین از جاش بلند شد و در حالی که سمت ماشین میرفت گفت -بابائه منم از روي صندلی بلند شدم و خواستم وسیله هارو از دست شرمین بگیرم که گفت -شما مهمونی ،خودم میبرم و رو به پدرش سلام گفتم -سلام دخترم ، حالت خوبه ؟ -بله ،ممنون -خداروشکر،بیا داخل دنبالش رفتم و به سمت آشپزخونه رفتم -اگه کاري هست بهم بگین مژگان خانم برگشت و گفت -این چه حرفیه دخترم ؟ تو مهمونی -اینجوري که نمیشه ،بذارین کمک کنم لبخندي زد و ظرفی رو که توش خیار و گوجه و پیاز بود جلوم گذاشت و گفت -پس این سالادا و درست کن -چشم بعد تموم شدن سالادا ، میز و آماده کردیم و ناهار مونو خوردیم، بعد ناهارم من رفتم بالا تو اتاقی که براي من بود تا یه کم استراحت کنم ، مسیحا خونه نیومده بود ،پس حتما هنوز درگیر موضوع دیشب بودن ،خیلی دوست داشتم بدونم دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده ،اما خواب مجال فکراي اضافه رو بهم نداد بیدار که شدم ساعت حدوداي 7 بود ، از رو تخت بلند شدم و بیرون رفتم ،شرمین و دیدم که داشت میومد بالا و یه حوله هم دستش بود -چه خوب بیدار شدي ،تو برو پایین منم الان میام ، این حوله رو براي داداش ببرم چیزي نگفتم و اونم رفت سمت سرویس که ته راه رو بود ،پس مسیحا اومده بود ،باید می پرسیدم دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ از پله ها پایین رفتم و مژگان خانم و دیدم که سمت حیاط میرفت و تو دستشم ظرف نون بود. - دلم نیومد بیدارت کنم ،خوب شدکه بیدار شدي دخترم . بیا بریم عصرونه بخوریم ٦٢ لبخندي زدم و همراش رفتم بیرون ،آقا بهرام هم رو صندلی نشسته بود -سلام دخترم زیر لب سلامی گفتم و رو یکی از صندلیا نشستم ،هنوز کاملا ننشسته بودم که شرمین اومد و سریع رو صندلی نشست و دست برد سمت نون و گفت -قربونت برم مژگان جون ،داشتم از گشنگی می مردم ولقمه رو تو دهنش گذاشت ،مژگان خانم هم گفت -یواش تر دختر ،می پره تو گلوت چایی رو سر کشید و گفت -نه خوبیش به همینه و باز یه لقمه دیگه گرفت ،آقا بهرام گفت -چرا نمیخوري دخترم ؟ لبخندي زدم و گفتم -می خورم ،ممنون لبخندي زد و در حالی که به شرمین نگاه می کرد گفت -این دختر همش هوله شرمین معترضانه برگشت سمت باباش و گفت -ا!! بابا ، اذیت نکنین دیگه به شاهو می گما صداي مسیحا از پشت سرم اومد که گفت -چیو میخواي بهم بگی ؟ و رو صندلی رو به روم نشست و گفت -سلام منم سلام کردم وشرمین گفت -به من میگن هول مسیحا استکان و برداشت و گفت -هستی دیگه ٦٣ -ا! شاهو...سپیده اصلا تو یه چیزي بگو نگاهی بهش کردم و گفتم -چی بگم ؟ -راستشو خب ؟ -تو عصرونه تو بخور به حرف کسی هم گوش نکن لبخندي زد وکف دستشو سمتم گرفت و گفت -بزن قدش سپیده جونم که اي ول داري منم زدم به دستش که مژگان خانم گفت -از دست تو بچه -من بچه نیستم مژگان خانم دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت -من تسلیم که همه مون خندیدیم . بعد عصرونه میز و جمع کردیم و من می خواستم با شرمین برم تو اتاقش که مسیحا صدام کرد -خانم فخرایی می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم ؟ -بله حتما از شرمین عذرخواهی کردم وبا مسیحا تو حیاط رفتم ،رو همون میز نشستیم ،موقعیت خوبی بود تا از دیشب ازش بپرسم که تو همون لحظه باباشم اومد و نشست ،دلم طاقت نیاورد و گفتم -اتفاقی افتاده ؟ مسیحا گفت -نه هنوز با نگرانی بهش خیره شدم که پدرش گفت -دخترم از اون شب یعنی پنجشنبه 5/5 چیزي یادت نمیاد ؟ سرمو تکون دادم که گفت ٦٤ -تو اون شب همون طوري که می دونی اتفاقاي زیادي افتاده و مهم ترین شاهد هم شما هستین که چیزي یادت نمیاد ،اما خودت می دونی که اون تبهکارا چیزي از این قضیه نمی دونن بازم سرمو تکون دادم که این دفعه مسیحا گفت - ما فکر می کردیم اون شب فقط یه قتل اتفاق افتاده اما طبق تحقیقاتی که انجام دادیم اون یه قتل معمولی نبوده و ربط به خیلی چیزا داشته ،دیشب اونا جاي شما رو پیدا کردن و اومدن که شما رو از اونجا ببرن اما هنوز نمی دونیم که چرا شما رو نکشتن ،حتما چیزي دیدین یا فکر می کنن می دونین که براشون خیلی مهمه -مثلا چی ؟ سرشو تکون داد ، چند لحظه اي سکوت برقرار شد و من به اون روز و شب فکر کردم اما هیچ چیزي یادم نمیومد ،یعنی یه شب اینقدر مهمه ؟! آقا 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پنج شنبه, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پنج شنبه, دانلود رمان پنج شنبه کامل, دانلود پنج شنبه, دانلود پنج شنبه pdf, دانلود پنج شنبه اندروید, دانلود پنج شنبه موبایل, دانلود پنج شنبه کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پنج شنبه, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان پنج شنبه, رمان پنج شنبه موبایل, رمان پنج شنبه کامل, رمانی ایرانی, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پنج شنبه, پنج شنبه کامل, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتاب پنج شنبه, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: